مدتی پیش به طرز مهلکی همهی آدمها رو از خودم طرد کردم. از دوست چندین سالهام تا آشنای چند روزه. از هر چیزی که رنگ دوستی داشت جدا شدم. هیچی برام مهم نبود. هیچکس رو نمیخواستم. خسته شده بودم. میخواستم دست از سرم بردارن میخواستم خودم رو از دوستیهای نصفه نیمه رها کنم. از همهی اونهایی که ذرهای دوستی تو مرامشون نبود. درسته خاطرات زیاد بودن محبت هم ظاهرا، اما اصلا از همین محبتهای ظاهری منزجر شده بودم. از اینکه تنهاییم رو هیچکس نمیفهمید غمم رو، از دغدغههام نمیتونستم واسه هیچکس حرف بزنم. از هیچکس نمیتونستم واسه مشکلاتم کمک بخوام. هیچکس پناه نمیشد واسه گریهها و دردام. چیکار میتونستم بکنم جز رفتن. به چه دردی میخوردن اون رابطهها. بماند که گاهی بارها دلم میشکست ازشون. بعد از اون اتفاق بعضیهاشون به هر طریقی بهم پیام دادن و علت رو میپرسیدن. اما اصلا همین که علت رو میپرسی یعنی هیچی نفهمیدی از من، یعنی هنوز هم نفهمیدی. نمیگفتم. دیگه مهم نبود. میدونستم دیگه هیچی درست نمیشه. اما یک نفر فقط مصر شد به برگشتنم. و من رو دعوت کرد خونشون. و جبران کرد. همون برام موند. هرچند راهش از من خیلی دوره. اما یادمه اون شب که بالاخره باهاش مکالمه داشتم گفت فردا میبینمت. گفتم فردا تا عصر کلاسم بعدم نوبت دکتر دارم گفت میام مطب دکتر. میبینی؟ از راه دور یکهو بگی برم دوستم رو ببینم تا بیشتر از این از دستش ندادم. من این نوع دوستی رو تایید میکنم. اشتیاق برای داشتنت. برای بودنت. دوست دیگهای هم من رو دعوت کرد کافه با این مقدمه که از دلم خیلی چیزارو دربیاره اما تا تونست زخم زد و من رو به هزار و یک حرف نامربوط متهم کرد؛ میدونستم چقدر از رفتنم اذیت شده بود و حالا داشت جبران میکرد تا خودش رو سبک کنه، مهم نبود، میدونستم هیچی دیگه درست نمیشه. گذاشتم حرفاشو بزنه بعدم پا شدم رفتم پی زندگیم. امشب داشتم شمارههامو انتقال میدادم روی گوشی دیگهام و چشمم افتاد به شمارههای خاک گرفته. یادهای فراموش شده. گذشته. خیلی از شمارهها رو همونجا جا گذاشتم. مهم نبود. میدونستم دیگه هیچی درست نمیشه.
رو ,هیچی ,میدونستم ,نبود ,درست ,دوستی ,مهم نبود ,درست نمیشه ,من رو ,نبود میدونستم ,شده بودم
درباره این سایت